loading...
مسیر موفقیت زنجان
حسین غفوری بازدید : 0 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است عقاب مي تواند تا 70 سال زندگي كند.
ولي براي اينكه به اين سن برسد بايد تصميم دشواري بگيرد. زماني كه عقاب به 40 سالگي مي رسد:
چنگال هاي بلند و انعطاف پذيرش ديگر نمي توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوك بلندو تيزش خميده و كند مي شود
شهبال هاي كهن سالش بر اثر كلفت شدن پرها به
سينه اش مي چسببند و پرواز براي عقابل دشوار مي گردد.
در اين هنگام عقاب تنها دو گزينه در پيش روي دارد.
يابايد بميرد
يا آن كه فراينددردناكي را كه 150 روز به درازا مي كشد پذيرا گردد.
براي گذرانيدن اين فرايند عقاب بايد به نوك كوهي كه در آنجا آشيانه دارد پرواز كند.
در آنجا عقاب نوكش را آن قدر به سنگ مي كوبد تا نوكش از جاي كنده شود.
پس از كنده شدن نوكش ٬ عقاب بايد صبر كند تا نوك تازه اي در جاي نوك كهنه رشد كند ٬ سپس بايد چنگال هايش را از جاي بركند.
زماني كه به جاي چنگال هاي كنده شده ٬ چنگال هاي تازه اي در آيند ٬ آن وقت عقاب شروع به كندن همه پرهاي قديمي اش مي كند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازي را كه تولد دوباره نام دارد آغاز كرده ...
و 30 سال ديگر زندگي مي كند.


چرا اين دگرگوني ضروري است؟؟؟
بيشتر وقت ها براي بقا ٬ ما بايد فرايند دگرگوني را آغاز كنيم.
گاهي وقت ها بايد از خاطرات قديمي ٬ عادتهاي كهنه و سنتهاي گذشته رها شويم.
تنها زماني كه از سنگيني بارهاي گذشته آزاد شويم مي توانيم از فرصتهاي زمان حال بهره مند گرديم.

حسین غفوری بازدید : 0 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.

حسین غفوری بازدید : 0 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول بازکردن بسته بود. موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشه »اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید ، می‌گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . » مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام یک گاو توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می‌شود؟ در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه‌دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»
مرد مزرعه‌دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می‌شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می‌پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک‌سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه‌دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می‌گشت و به حیوانان زبان بسته‌ای فکر می‌کرد که کاری به کار تله‌موش نداشتند!

نتیجه‌ی اخلاقی: اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی‌ربط نباشد!!!

حسین غفوری بازدید : 0 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

ادیسون در سنین پیری پس از كشف چراغ برق یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.
هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید كه پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت:
پسر تو اینجایی؟
می بینی چقدر زیباست!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟
حیرت آور است!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!
وای ! خدای من، خیلی زیباست!
كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت دارد در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟
چطـور می توانی؟
من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید.
مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند.
در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكــر می كنیم.
الان موقع این كار نیست!
به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.
آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع نمود.

حسین غفوری بازدید : 0 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟'، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
حسین غفوری بازدید : 0 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید:
اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

حسین غفوری بازدید : 0 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شود تا آماده رفتن شود . پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود . زن پیروزیش را به او تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .
دو نسنزو تحت تاثیر حرف‌های زن قرار می گیرد ، قلمی از جیبش بیرون می آورد ، چک مسابقه را در وجه وی پشت نویسی می‌کند و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد ، می گوید: برای فرزندتان سلامتی و روزهایی خوش آرزو می کنم .
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف‌بازان حرفه‌ای به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . دو ونسنزو سرش را به علامت تایید تکان می دهد . مدیر عالیرتبه در ادامه سخنان خود می گوید : می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است . او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده ، دوست عزیز .
دو ونسنزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است ؟
ـ بله ، همین طور است .
دو ونسنزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم

حسین غفوری بازدید : 12 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
جوليا زشت بود و كريه المنظر، با دندان هايي نامتناسب كه اصلا به صورت جوليا نمي آمدند . اولين روزي كه جوليا به مدرسه ما آمد هيچ دختري حاضر نبود كنار او بشيند. يادم هست همان روز ژانت دوست صميمي خواهر من كه دختر بسيار زيبايي بود مقابل جوليا ايستاد و از او پرسيد : آيا ميداني زشت ترين دختر اين كلاس هستي؟

همه از اين جمله ژانت خنده شان گرفت . حتي بعضي از پسر هاي كلاس در تصديق حرف ژانت سر تكان دادند و ويليام كه هميشه خودش را براي ژانت لوس ميكرد اضافه كرد : حتي بين پسرها.

اما جوليا با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جواب ژانت جمله ايگفت كه باعث شد همان روز اول تمام دختران كلاس احترام جوليا را بيشتر از ژانت حفظ كنند!
جوليا جواب داد: اما ژانت تو بسيار زيبا و جذاب هستي .

در همان هفته اول جوليا محبوب ترين و خواستني ترين عضو كلاس شد و كار به جايي رسيد كه براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند جوليا با آنها هم گروه باشد

او براي هر كس اسم مناسبي انتخاب كرده بود . به يكي ميگفت چشم عسلي و به ديگري لقب ابرو كماني داده بود .حتي به آقاي ساندرز معلم كلاس لقب خوش اخلاق ترين و باهوش ترين معلم دنيا را داده بود .

ويژگي برجسته جوليا در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود كه واقعا به حرف هايش ايمان داشت و دقيقا به جنبه هاي مثبت شخصيت هر فرد اشاره ميكرد . مثلا به من ميگفت بزرگترين نويسنده دنيا و به سيلويا خواهرم ميگفت بزرگترين آشپز دنيا ! و حق هم داشت. آشپزي سيلويا حرف نداشت و من تعجب كرده بودم كه چگونه جوليا در همان هفته اول متوجه اين موضوع شده بود .
سال ها بعد جوليا به عنوان شهردار شهر كوچك ما انتخاب شد و من بعداز ده سال وقتي با او برخورد كردم بي توجه به قيافه و صورت ظاهريش احساس كردم شديدا به او علاقه مندم .

جوليا فقط با تعريف ساده از خصوصيات مثبت افراد در دل آنها جاي باز ميكرد.

پنج سال پيش وقتي كه براي خواستگاري جوليا رفتم دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش خواندم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت : براي ديدن جذابيت يك چيز، بايد خودت قبل از آن جذاب باشي و من بلافاصله و بدون هيچ ترديدي در همان اتاق شهرداري از او خواستگاري كردم .

در حال حاضر من ازجوليا يك دختر سه ساله به نام آنجلا دارم . آنجلا بسيار زيباست و همه از زيبايي صورت او در حيرتند .
روزي مادرم از جوليا راز زيبايي آنجلا را پرسيد و جوليا در جوابش گفت : (من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم ) و مادرم روز بعد نيمي از دارايي هاي خانواده را به ما بخشيد.
حسین غفوری بازدید : 0 دوشنبه 08 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 






برای تبدیل شدن به خود رؤیایی‌تان، باید این 1+5 قدم را بردارید

چشم‌های‌تان را ببینید و خود را همانجایی که آرزویش را دارید و همان‌طور که در رؤیا‌های‌تان است، تصور کنید. همین شمایی که حالا خسته‌اید و در لباس‌های خانه‌تان این مطلب را می‌خوانید، در رؤیاهای شما کیست و کجای این دنیا قرار دارد؟ مهماندار هواپیماست و دور دنیا را می‌گردد؟


در رشته تحصیلی‌اش دکترا گرفته و مشغول نجات جهان است؟ تاجر شده و زندگی مرفهی دارد یا شاید هم یک مادر آرام خانه‌دار است که هر روز با لبخند فرزندش را از خواب بیدار می‌کند؟ شاید بهتر باشد پیش از خواندن این مطلب حسابی رؤیا‌پردازی کنید و سپس با کمک ما به آرزوهایی که در ذهن‌تان بافته‌اید، برسید. نمی‌خواهیم به شما امید بیهوده دهیم، اما اگر به خودتان اعتماد داشته باشید، می‌توانید  از خود امروزی‌تان چند قدم فاصله بگیرید.

بدانید چه می‌خواهید

اگر می‌خواهید رویاهایتان به واقعیت تبدیل شوند، باید تعریف دقیقی از آنچه آرزویش را دارید، داشته باشید. پس در ذهن‌تان دقیقا مجسم کنید که چه اتفاقی قرار است، بیفتد. حالا وقت آن است که هدف کلی‌تان را در چند قدم مجسم کرده و پله‌هایی که برای رسیدن به آن نیاز دارید را در ذهن مجسم کنید. حاشیه نروید. آنچه در ذهن شماست باید دقیق و کاملا جزئی باشد. فرض کنید هدف شما خوشحال‌تر شدن است. خب حالا باید از خود بپرسید که چه اتفاقاتی می‌تواند آرام آرام شما را شاد‌تر کند.

ذهن‌تان را کندوکاو کنید

داستان را یک دور از اول مرور کنید. قطعا وقتی می‌گویید دوست دارم شاد‌تر باشم، پس به اتفاقات دیگری که با این شادی به زندگی شما می‌آید هم فکر می‌کنید؛ حالا وقت تجسم آن اتفاق‌های دیگر است. می‌خواهید شاد باشید که چه؟ شاد باشید تا دوستان بیشتری را دور و برتان جذب کنید؟ تا انرژی بیشتری برای متمرکز کردن بر کار یا درس داشته باشید؟ تا خواستگاران بیشتری به سمت شما جلب شوند؟ خجالت نکشید. در ذهن‌تان حفاری کنید و همه این دلایل پنهان را بیرون بکشید.



به زمان وفادار باشید

تا اینجای کار همه چیز خوب پیش رفته. شما می‌دانید چه می‌خواهید و از انگیزه‌های پنهان‌تان هم آگاهید و مسیر رسیدن به خواسته‌های‌تان را هم می‌شناسید. اما این پایان راه نیست. شما باید برای رسیدن به هدف، زمان‌بندی دقیقی داشته باشید. هیچ کدام از ما تا ابد پرانرژی نمی‌مانیم. پس باید برای برداشتن هر کدام از قدم‌هایی که گفتیم، زمانی را درنظر بگیرید و سعی کنید به این برنامه وفادار بمانید.

از شکست نترسید

تصور نکنید نقشه‌ای که امروز ترسیم می‌کنید، بهترین و آخرین راهی است که برای رسیدن به هدف‌تان وجود دارد. شاید بد نباشد راه‌هایی که قرار است برای رسیدن به هدف از آنها عبور کنید را در یک دفترچه سیمی بنویسید و هر زمان که احساس کردید باید نقشه‌تان را عوض کنید، برگه‌ای که نقشه قبلی را در آن کشیده‌اید از دفترتان جدا کنید. شما در مسیر رسیدن به اهداف‌تان ممکن است اشتباهاتی را مرتکب شوید یا با بن‌بست‌های پیش‌بینی نشده‌ای روبه‌رو شوید.  اما به جای ناامید شدن، بهتر است از آنچه اتفاق افتاده درس بگیرید و با آوردنش در دفترچه آرزو‌های‌تان فهرست موانعی که پیش‌روی‌تان قرار دارد و راه‌هایی که نباید از آنها بگذرید را کامل‌تر کنید. تکمیل این فهرست به شما برای انتخاب مسیر درست و کوتاه کمک می‌کند.

نقشه راه را بکشید

حالا که می‌دانید چه می‌خواهید، وقت آن است که نقشه‌ای برای رسیدن به این هدف ترسیم کنید. تند نروید. شما باید مرحله به مرحله و آرام آرام به هدف‌تان نزدیک شوید. مهم نیست فاصله شما تا هدف موردنظرتان یک قدم باشد یا هزاران قدم. شما باید همه این گام‌ها را در ذهن‌تان مرور کنید و حتی روی کاغذ بیاورید تا برای برداشتن آن قدم‌ها آماده شوید. از خوردن یک کیک شکلاتی گرفته تا گشتن دور دنیا، همه می‌توانند در قدم‌هایی که پیش خود تجسم می‌کنید وجود داشته باشند.

واقع‌بین باشید

اهداف‌تان را از رؤیا‌های‌تان جدا کنید. نمی‌گوییم رؤیا‌پردازی نکنید، اما بهتر است قبل از پرداختن به خواسته‌هایی که رسیدن به آنها چندان هم شدنی نیست، بر آرزوهای در دسترس‌تر خود تمرکز کنید و آنها را در فهرست راه‌هایی که قرار است بروید، بیاورید.

 البته می‌توانید در پایان این نوشته کمی هم رؤیابافی کنید و به خودتان قول دهید اگر به اهدافی که برای خود مشخص کردید رسیدید، برای رسیدن به رؤیاهای اطراف‌تان هم تلاش خواهید کرد. اما پیش از آنکه چنین وعده‌ای به خود دهید، توانایی‌های خودتان و محدودیت‌هایی که دست و پای شما را بسته را هم در نظر بگیرید تا سرخورده نشوید و سراغ نقشه‌هایی بروید که از پس کنترل‌شان بر می‌آیید.
منبع : پايگاه دانلود رایگان کتابtakbook.com

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 87